خانه دل تنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه
۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
Labels:
ادبیات ایران,
شعر,
شعر معاصر,
هوشنگ ابتهاج(سایه)
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
چلیپا شعر عالی بود ولی میشه بگی عکس چه ربطی به شعر داشت؟
ناشناس جان
عکس مربوط به گورستان خاوران هستش عزیز و همانطور که احتمالا بگوش شما رسیده در این گورستان بسیاری از اعدامی ها سیاسی سال67 بطور دسته جمعی دفن شدند آنهایی که هرگز باز نگشتند.
با سپاس
ارسال یک نظر