یار آمد و من طاقت دیدار ندارم
از خود گله ای دارم و از یار ندارم
چندان که غم یار ز خود بی خبرم کرد
حالی ، گله از طعنه ی اغیار ندارم
گو خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندی و بدنامی خود عار ندارم
حال من دل خسته خراب است،هلالی
آزرده دلی دارم و غمخوار ندارم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر