صفحات

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

قصّه ی مرگ عشق


خدایا دوستت دارم
چرا که تو آموزگار اول عشق در من بودی
آری تو بودی که به من ،
پیکی از گوهر عشق را نوشاندی
و خودت بودی که ،
معشوق را در وجودم پروراندی
و امّا…!
من چه گویم در برت؟
من نگویم… تو خود دانی
که در عشقم نباشد هیچ رنگی و ریایی
بسی سخت است…
بسی سخت است نالیدن ز معشوق
در زمانی که وفا
قصّه ی برف به تابستان است
و صداقت گل نایابی
با چه کس باید گفت :
با تو انسانم و خوشبخت ترین
خدایا ...!
اعترافی می کنم در محضرت...
عشق را تنها تو می دانی و بس
آه...!
عشق کو ؟
عاشق کجاست ؟
معشوق کیست ؟
آنکه دارد ادعای عاشقی ، خود نداند
عاشق آن نیست که کند شیدایی
خود نداند عاشق آن نیست که کند سودایی
او نداند که در این زمانه ی بی عشقی ...
عشق یک حس غریبیست که قدرش را نداند هیچکس
عاشقی در عهد ما بازی شده
ای خداوند رحیم عاشقی نزد تو می ماند ...
تا ابد...
تا به کی این درد در دلها بماند؟
تا ابد ؟
...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: