اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و قطعه کوچکی زندگی به من ارزانی میداشت،شاید همه آنچه را که به ذهنم می رسید را بیان نمیداشتم، بلکه به همه چیزهائی که بیان میکردم فکر می کردم. اعتبار همه چیز در نظر من، نه در ارزش آنها که در معنای نهفته آنهاست.کمتر میخوابیدم و دیوانهوار رویا می دیدم، چرا که میدانستم هر دقیقهای که چشمهایمان را برهم میگذاریم٬ شصت ثانیه نور را از کف میدهیم، شصت ثانیه روشنایی. هنگامی که دیگران میایستند٬ من قدم برمیداشتم و هنگامی که دیگران میخوابیدند بیدار می ماندم.
هنگامی که دیگران لب به سخن می گشودند من گوش فرا میدادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظّی که نمی بردم . اگر خداوند ذرهای زندگی به من عطا میکرد٬ جامهای ساده به تن می کردم. نخست به خورشید خیره می شدم و کالبدم و سپس روحم را عریان میساختم. خداوندا٬اگر دل در سینه ام همچنان می تپید تمامی تنفرم را بر تکه یخی مینگاشتم و سپس طلوع خورشیدت را انتظار می کشیدم. آن گونه که به همه مردان و زنان میباوراندم که قلبم در اسارت (یا سیطره) محبت آنهاست. اگر خداوند فقط و فقط تکهای زندگی در دستان من میگذارد٬ در سایهسار عشق میآرمیدم. به انسانها نشان می دادم که در اشتباهند که گمان کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند دلدادگی کنند و عاشق باشند.
آه خدایا! آنها نمی دانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند....
...ادامه مطلب
۱ نظر:
linee jan
khyli ghashang bod vali be nazaram tosh tanaghoz vojod
dareh
baghieh matnat va sheriaye ke gozashti ,vaghean mahshar bod
ارسال یک نظر