صفحات

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

جدایی


روزیکه میرفتی پرستوها همه غمگین بودند
و سرشانه های بیدِمجنون ز دستِ باد گیسو پریشان میکرد
و نوایِ نی لبکِ چوپان آوایِ غم آلودی را در فضایِ شهر میگستراند
روزی که می رفتی اشکِ من چه غریبانه بر شیارِ گونه هایم جاری بود
و کلامِ خداحافظ نویدِ فاصله های دور را می داد

روزیکه می رفتی آتشکدۀ نگاهم فریاد برآورد
ای آخرین بهار کی برمیگردی؟ کی؟
و آنگاه کلامِ خداحافظ در فاصله های لبانم به خاموشی گرایید
روزیکه میرفتی دروازه هایِ شهر همه شاهد بودند و خورشید
آخرین طرح را در برکۀ سبزِ چشمانت نقش بست

روزیکه میرفتی باغبانِ باغِ سبزِ خاطره هایت را
چون مترسکی تنها گذاشتی و خود
چون عقابی مغرور در پهنۀ آسمان سفر نمودی ومن
از آخرین نگاهِ تو بنفشه ها را دیدم که سرِ تعظیم فرود آوردند

اینک روزها,هفته ها و ماه ها بی تو گذشت و من
یادِ ترا در کوچه های باریک رودخانه می جویم
و هر غروب, با یادِ تو به آبها می نگرم
چون به صداقتِ آب ایمان دارم
که تو یکروز با یک سبد گلِ لالۀ وحشی

برمیگردی
برمیگردی
برمیگردی
شبی که برگردی
به ماه خواهم گفت
که آفتاب آمد.
...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: