بر ماسه ها نوشتم:
دریای هستی من
از عشق توست سرشار
این را به خاطر بسپار
بر ماسه ها نوشتی:
ای همزبان دیرین،
این آرزوی پاکی است،
اما به باد بسپار!
خیزاب تیزبالی
ناز و نیاز ما را
می شست و پاک می کرد!
دریا، ترانه خوان، مست
سر بر کرانه می زد.
وان آتش نهفته
در ما زبانه می زد!
۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه
آب و خاک، باد و آتش
Labels:
ادبیات ایران,
شعر,
شعر معاصر,
فریدون مشیری
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
طبق معمول زیبا بود چلیپا جان
ولی بگو چه خبر شده که تو هم یک شعر و عکس عاشقانه گذاشتی؟
ناشناس جان این بار رو بر چلیپا ببخش D:ولی حالااز شوخی گذشته عاشق بودن خوبه ولی بشرطی که آدم واقعا عاشق باشه نه که خودشو گول بزنه. در هر صورت ممنون ازدقتت.
ارسال یک نظر