صفحات

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

داستان نرگس


کیمیاگر کتابی را که یکی از مسافران کاروان آورده بود به دست گرفت،جلد نداشت، اما توانست نام نویسنده اش را پیدا کند : اسکاروایلد . هم چنان که کتاب را ورق میزد ، به داستانی درباره نرگس برخورد .
کیمیاگر افسانه نرگس را میدانست،جوان زیبایی که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند . چنان شیفته خود میشد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد در جایی که به آب افتاده بود ، گلی روئید که نرگس نامیدندش اما اسکار وایلد داستان را چنین به پایان نمی برد

می گفت وقتی نرگس مرد ، اوریادها - الهه های جنگل - به کنار دریاچه آمدند
که از یک دریاچه آب شیرین ، به کوزه ای سرشار از اشکهای شور استحاله یافته بود .
اوریادها پرسیدند : چرا میگریی ؟
دریاچه گفت : برای نرگس می گریم
اوریادها گفتند : آه شگفت آور نیست که برای نرگس می گریی .. . ؟!
ادامه دادند : هرچه بود ، با آنکه همه ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم ، تنها
تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی
دریاچه پرسید : مگر نرگس زیبا بود ؟
اوریادها ، شگفت زده پاسخ دادند : کی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند ؟
هر چه بود ، هر روز در کنار تو می نشست
دریاچه لختی ساکت ماند سرانجام گفت :
- من برای نرگس می گریم ، اما هرگز زیبایی او را درنیافته بودم .
برای نرگس می گریم ، چون هربار از فراز کناره ام
به رویم خم می شد ، می توانستم در اعماق دیدگانش ، بازتاب زیبایی خودم را ببینم.

...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: