صفحات

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

می خوام فراموشت کنم


دیگه می خوام فراموشت کنم, خسته شدم از انتظار..... از اینکه چشمم به در باشه ,از اینکه هر کسی
رو که از دور می بینم فکر می کنم که تویی. با عجله جلو میرم , ضربانِ قلبم تندتر می شه و نفسم بند
می یاد تا بهش می رسم و می بینم که تو نیستی. آخه خودت یک روز گفتی: دنیا دنیایِ کوچیکی یه
آدما یه روز دوباره به هم میرسن !
شایدم همدیگر رو دیدیم و مثلِ دو تا غریبه از کنارِ همدیگه رد شدیم . آدما عوض می شن. شاید همون
موقعی که من بدنبالِ یک نفرِ دیگه میدویدم از کنارت رد شدم و شاید حتی تنه ای هم بهت زدم و معذرت
خواهی هم کردم و رفتم......نه باورم نمی شه, ولی اگه چشمهام به اون چشمهای قشنگت می افتاد
می شناختمت . مگه میشه اون چشمها رو که وقتِ خداحافظی مثلِ بارونِ بهاری اشک می ریختن و
وعدۀ دیدار دوباره رو میدادند فراموش کرد؟ و حرفهای آخر رو که می گفتی : منتظرم بمون , فقط
چند ماه و بعد از اون دیگه هیچی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه.

وای چه خسته میکند تنگی یه این نفس مرا
پیر شدم نکرد از این رنج و شکنجه بس مرا
پای به دام جسم و دل همرهِ کاروانِ جان
آه گه حسرت آورد زمزمۀ جرس مرا
گرگِ درنده ای به من تاخت به نامِ زندگی
پنجه که در جگر زند نام نهد نفس مرا

به این امید سالها و سالها گذشت ... امیدِ دیدنت در این مدت به من انرژی میداد, با شروعِ روزبه خودم می گفت شاید امروز... و شب که می رسید می گفتم شاید فردا. به این منوال روزگارِ من سپری
شد. اونقدر زمان گذشته که حتی تصویری که ازت توی ذهنم داشتم دیگه رنگ و رویی نداره, و زیر
غباری که گذشت زمان روش کشیده داره ناپدید می شه. حالا می خوام همین تصویرت رو هم از ذهنم
پاک کنم. آره می خوام فراموشت کنم ای همه خوبی , ای همه عشق به خدای عاشقان می سپارمت .

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقبِ سر نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حالِ دگران
رهِ بیدادگران بختِ من آموخت ترا
ور نه جانم تو کجا و رهِ بیدادگران

...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: